کد مطلب:279242 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:284

راهنمای گمشدگان
حكایت سوم قصه تشرف سید محمد جبل عاملی است به لقاء آن حضرت علیه السلام: و نیز عالم صفی مبروز سید متقی مذكور نقل كرد كه چون به مشهد مقدس رضوی مشرف شدم با فراوانی نعمت آنجا بر من تنگ میگذشت، صبح آن روز كه بنا بود زوار از آنجا بیرون روند چون یك قرص نان كه بتوانم به آن خود را به ایشان برسانم نداشتم مرافقت نكردم زوار رفتند ظهر شد به حرم مطهر مشرف شدم پس ازادای فریضه دیدم اگر خود را به زوار نرسانم قافله دیگر نیست و اگر به این حال بمانم چون زمستان شود تلف میشوم برخاستم نزدیك ضریح رفتم و شكایت كردم و با خاطر افسرده بیرون رفتم و با خود گفتم به همین حال گرسنه بیرون میروم اگرهلاك شدم مستریح میشوم و الا خود را به قافله میرسانم. از دروازه بیرون آمدم از راه جویا شدم طرفین را به من نشان دادند من نیز تا غروب راه رفتم به جایی نرسیدم فهمیدم كه راه را گم كردم به بیابان بی پایانی رسیدم كه سوای حنظل چیزی در آن نبود. از شدت گرسنگی و تشنگی قریب پانصد حنظل شكستم شاید یكی از آنها هندوانه باشد نبود تا هوا روشن بود در اطراف آن صحرا میگردیدم كه شاید آبی یا علفی پیدا كنم تا آنكه بالمره مأیوس شدم تن به مرگ دادم و گریه میكردم ناگاه مكان مرتفعی به نظرم آمد به آنجا رفتم چشمه آبی دیدم تعجب كردم كه در بلندی چشمه آب چگونه است، شكر خداوند به جا آورده با خود گفتم آب بیاشامم و وضو گرفته نماز كنم چنانچه مردم نماز كرده باشم، بعد از نماز عشاء هوا تاریك شد و تمام صحرا پر شد از جانوران و درندگان و از اطراف صداهای غریب از آنها میشنیدم بسیاری از آنها را میشناختم چون شیر و گرگ و بعضی از دور چشمشان مانند چراغ مینمود وحشت كردم و چون زیاده بر مردن چیزی نمانده بود و رنج بسیار كشیده بودم رضا به قضا داده خوابید وقتی بیدار شدم كه هوا به واسطه طلوع ماه روشن و صداها خاموش شده بود و من در نهایت ضعف و بی حالی. در این حال سواری نمایان شد با خود گفتم این سوار مرا خواهد كشت زیرا كه درصدد دستبردی خواهد بود و من چیزی ندارم پس خشم خواهد كرد لامحاله زخمی خواهد زد، پس از رسیدن سلام كرد جواب گفتم و مطمئن شدم، فرمود: چه میكنی؟ با حالت ضعف اشاره به حالت خود كردم، فرمود: در جنب تو سه عدد خربزه است چرا نمیخوری؟ من چون فحص كرده بودم و مأیوس بودم از هندوانه به صورت حنظل چه رسد به خربزه، گفتم: مرا سخریه مكن به حال خود واگذار،فرمود: به عقب نگاه كن نظر كردم بوته ای دیدم كه سه عدد خربزه بزرگ داشت،فرمود: به یكی از آنها سد جوع كن و نصف یكی صبح بخور و نصف دیگر را با خربزه صحیح دیگر همراه خود ببر و از این راه به خط مستقیم روانه شو فردا قریب به ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه دیگر را البته صرف مكن كه به كارت خواهد آمد، نزدیك به غروب به سیاه خیمه ای خواهی رسید آنها تو را به قافله خواهند رسانید. پس، از نظر من غایب شد من برخاستم و یكی از آن خربزه ها را شكستم بسیار لطیف و شیرین بود كه شاید به آن خوبی ندیده بودم، آن را خوردم و برخاستم و دو خربزه دیگر را شكسته نصف آن را خوردم و نصف دیگر را هنگام ظهر كه هوا به شدت گرم بود خوردم و با خربزه دیگر روانه شدم قریب به غروب آفتاب از دور خیمه ای دیدم چون اهل خیمه مرا از دور دیدند به سوی من دویدند و مرا به سختی و عنف گرفته به سوی خیمه بردند گویا توهم كرده بودند كه من جاسوسم و چون غیر عربی نمیدانستم و آنها جز پارسی زبانی نمیدانستند هر چه فریاد میكردم كسی گوش به حرف من نمیداد تا به نزدیك بزرگ خیمه رفتیم او با خشم تمام گفت: از كجا میآیی؟ راست بگو وگرنه تو را میكشم، من به هزار حیله فی الجمله كیفیت حال خود را و بیرون آمدن روز گذشته از مشهد مقدس و گم كردن راه را ذكر كردم. گفت: ای سید كاذب! اینجاها كه تو میگویی متنفسی عبور نمیكند مگر آنكه تلف خواهد شد و جانور او را خواهد درید و علاوه آن قدر مسافت كه تو میگویی مقدور كسی نیست كه در این زمان طی كند زیرا كه به این طریق متعارف از اینجا تا مشهد سه منزل است و از این راه كه تو میگویی منزلها خواهد بود راست بگو وگرنه تو را با این شمشیر میكشم و شمشیر خود را كشید بر روی من، در این حال خربزه از زیر عبای من نمایان شد، گفت: این چیست؟ تفصل را گفتم، تمام حاضرین گفتند دراین صحرا ابدا خربزه نیست خصوص این قسم كه تاكنون ندیده ام، پس بعضی به بعضی دیگر رجوع كردند و به زبان خود گفتگوی زیادی كردند و گویا مطمئن شدند كه این خرق عادت است پس آمدند و دست مرا بوسیدند و در صدر مجلس جای دادند و مرا معزز و محترم داشتند، جامه های مرا برای تبرك بردند، جامه های پاكیزه برایم آوردند، دو شب و دو روز مهمانداری كردند در نهایت خوبی، روز سوم ده تومان به من دادند و سه نفر با من فرستادند و مرا به قافله رساندند.